شماره ١٦٤: تا مه روي تو پرتو بر جهان انداخته

تا مه روي تو پرتو بر جهان انداخته
پيش هر ويرانه گنج شايگان انداخته
پنجه زورآوران فکر را انديشه ات
بر زمين عجز چون برگ خزان انداخته
گوهر شهوار را در عهد شکرخند تو
از دهن بيرون صدف چون استخوان انداخته
خط ريحانت که ني در ناخن ياقوت کرد
منشيان را چون قلم شق در بنان انداخته
چون کف خونين به خاک راه خون لعل را
از دهن در دور ياقوت تو کان انداخته
صبح خيزان قيامت را نگاه گرم تو
در غلط از فتنه آخر زمان انداخته
اشتياق حلقه گوش تو در صلب صدف
در گهرها پيچ و تاب ريسمان انداخته
کودک اين بوم و بر را حاجت تعليم نيست
تا الف گفته است، ناوک بر نشان انداخته
از دل صحرايي خود چشم تا پوشيده ام
خويشتن را در فضاي لامکان انداخته
من کيم صائب که خلاق سخن در اين مقام
کلک معني آفرين را از بنان انداخته